یکی بود و یکی نبود. در زمانهای قدیم دو دوست بودند که یکی ثروتمند و دیگری باهوش و زرنگ بود.
دوست ثروتمند همیشه می‌گفت که پول مهم‌تر از چیزهای دیگر است و دوست باهوش نظر او را قبول نمی‌کرد. این موضوع همیشگی بحث آنها بود. سرانجام آنها مرد دیگری را برای حکمیت پیدا کردند. اما او هم نتوانست نتیجه‌گیری کند. سپس دو دوست از یک مقام دولتی خواستند که به این بحث جوابی بدهد. ولی او هم نتوانست مسئله را حل کند و پیش امپراطور رفتند. امپراطور بعد از شنیدن موضوع اختلاف دو دوست، دستور داد که سر هر دویشان قطع شود.
دو دوست بیچاره از شنیدن دستور امپراطور ترسیدند و لرزیدند. آنها خیلی پشیمان بودند که اصلاً چرا این بحث را پیش کشیده بودند. در این وقت دوست باهوش به دوست ثروتمند گفت: «دوست عزیز، حالا یک راه نجات برایمان پیدا کن!»
دوست ثروتمند جواب داد: «خیلی نگرانم. اگر فقط زندگی‌ام از این مهلکه نجات یابد، نیمی از ثروتم را به امپراطور می‌دهم. زیرا اگر کشته شوم، ثروت من به دردی نمی‌خورد.»
دوست باهوش و دانا پس از شنیدن جواب دوست ثروتمندش فورا از او پرسید: «اگر من زندگی‌ات را نجات دهم، نیمی از ثروتت را به من می‌دهی؟»
دوست ثروتمند پذیرفت و تعهد خود را روی کاغذی نوشت و مهر و امضا کرد و به دوست باهوشش داد. مرد باهوش سند را برداشت و با دوست ثروتمندش پیش مقام دولتی رفت و از او خواست هرچه زودتر دستور امپراطور را اجرا کند و آنها را بکشد.
مقام دولتی با تعجب از آنها پرسید: «این چه طرز فکری است؟ چرا می‌خواهید هر چه زودتر کشته شوید؟
مرد باهوش لبخند زد و گفت: «وقتی قرار است کشته شویم، بهتر است هر چه زودتر و ساده‌تر کشته شویم. ما اعتقاد داریم که اگر یک مرد بی‌گناه کشته شود، روحش مستقیماً به بهشت می‌رود و خیلی زود انتقام خونش گرفته می‌شود. آمرِ قتل او هم به زودی جزای خود را می‌گیرد و کشته می‌شود. به همین دلیل ما می‌خواهیم هرچه زودتر ما را بکشید.»
مقام دولتی با شنیدن این حرف خیلی نگران شد و پیش امپراطور رفت. او حرفهای مرد باهوش را به امپراطور منتقل کرد و به او توصیه کرد که دستورش را پس بگیرد. امپراطور پس از شنیدن استدلال این مقام، فرد دیگری را نیز پیش دو دوست فرستاد تا از آنها بپرسد که چرا می‌خواهند زود کشته شوند. مرد باهوش دوباره همان جواب را داد و سندی را که از مرد ثرتمند گرفته بود به آن فرد نشان داد.
امپراطور لبخند زد و گفت: «شما آزاد می شوید. می‌توانید به هر جا که می‌خواهید، بروید. جواب سؤال شما داده شد.»



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, | 16:37 | نویسنده : داوود |

 

بازی مهران مدیری در سریال «قلب یخی» منجر به حادثه‌ای شد که وی را مجبور کرد تا با دستکش در سریال جدیدش مقابل دوربین برود.
 
به گزارش ایسنا، بازی مهران مدیری در سری جدید سریال «قلب یخی» با حادثه‌ای تلخ همراه بود. در یکی از سکانس‌ها که سکانس پرزحمت و پر هزینه‌ای بود، پای مدیری می‌لغزد و او برای حفظ تعادل به شیشه‌های شکسته چنگ می‌اندازد و ناگهان انگشت کوچک دست راستش قطع می‌شود.
 
مدیری درگیر و دار فیلمبرداری، با وجود قطع انگشت، بازی در سکانس را به پایان می‌رساند. بعد از آن تازه گروه، متوجه ماجرا می‌شوند و مدیری و انگشتش را به بیمارستان می‌رسانند. انگشت مدیری پیوند زده می‌شود اما حس و عصب آن بازنمی‌گردد.
 
از این رو شما در عکس‌های منتشر شده از سریال «ویلای من» می‌بینید که مهران مدیری دستکش سیاه چرمی به دست دارد. البته عکس‌هایی که در آن مدیری دستکش به دست ندارد هم گویای این قضیه هست و مشخص است که انگشت قطع شده همچنان در پانسمان و بانداژ است.
 

 

 



تاريخ : یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, | 15:58 | نویسنده : داوود |
  • یک نویسنده
  • فروش بک لینک انبوه